Sunday, October 10, 2010

جنگ تحمیلی اول رژیم خمینی به مردم ترکمن

مهدی سامع از کادرهای قدیمی فدائیان در این نوشته از خاطرات و تجارب مربوط به ماه های اولیه ی انقلاب می گوید.
 
جنگ در ترکمن صحرا و هیات صلح سازمان

با آغاز سال ۱٣۵٨ یورش به دستاوردهایی که مردم در جریان انقلاب به دست آورده بودند ابعاد جدیدی پیدا کرد. واقعیت این بود که دولت مهندس بازرگان در چنین ابعادی خواستار این امر نبود. اما خمینی که قدرت اصلی را در دست داشت هیچ گونه حرکت مستقلی را برنمی تابید. حمله به ستاد شوراهای خلق ترکمن (از این پس ستاد) در همان روزهای اول «بهار آزادی» صورت گرفت و هاشم که مسئول شاخه سازمان بود همراه با تعدادی دیگر دستگیر شدند. ترکمنها در مقابل این تعرض مقاومت کردند و جنگ شهری در شهر گنبدکاوس سبب تقسیم شهر به دو قسمت شد. یک طرف نیروهای کمیته و حزب الهی و طرف دیگر ترکمنها که تقریبا دوسوم شهر را در دست داشتند. قسمت شمال شهر تا مرز اتحاد شوروی سابق و قسمت شمال غربی شهر تا بندر ترکمن در دست ترکمنها و ستاد بود. برای نیروهای سرکوب راه گرگان به گنبد باز بود و از این طریق به طور مرتب نیرو به گنبد فرستاده می شد. از قسمت شرقی هم از استان خراسان نیروهای سرکوبی به سوی شهر تقسیم شده و در حال جنگ روانه بودند. با این وجود ترکمنها زیر مدیریت افراد برجسته ستاد همچون زنده یادان توماج، مخدوم، جرجانی و واحدی که محبوبیت بسیار میان ترکمنها داشتند بر اوضاع تسلط داشتند و روحانی پرنفوذ ترکمنها هم از مسئولان ستاد حمایت می کرد. سازمان یک روز بعد از شروع جنگ با دفتر آیت الله طالقانی از طریق محسن شانه چی و با وزارت کشور دولت آقای بازرگان تماس گرفت و اعلام آمادگی کرد که برای ختم جنگ میانجیگری کند. هم دفتر آقای طالقانی و هم وزارت کشور از این پیشنهاد استقبال کردند. بعد از ظهر همان روز مهدی فتاپور، محسن شانه چی و من رفتیم در خانه ای که فرخ نگهدار زندگی می کرد. من نمی دونم اعضای هیات صلح سازمان را کی انتخاب کرده بود. به هر حال در آن خانه فرخ نگهدار نیمه مخفی و مسلح زندگی می کرد. قرار شد مهدی فتاپور، محسن شانه چی و من با تائید وزارت کشور طرف مذاکره با نمایندگان دولت در ترکمن صحرا باشیم و اشرف دهقانی، امیر ممبینی و مستوره احمدزاده هم در طرف ترکمنها باشند. در آن موقع یعنی روز ۶ یا ۵ فروردین در همان خانه مهدی فتاپور کمربند چریکی اش را باز کرد و ما سه نفر به سمت ساری حرکت کردیم. در فاصله ای که مشغول حل و فصل مسایل جزیی برای حرکت بودیم محسن شانه چی توانست از وزارت کشور یک نامه در تائید این که ما هیات صلح هستیم بگیرد. بحثهایی هم در مورد اعلام علنی اسامی هیات صلح صورت گرفت که من جزئیات آن را به یاد ندارم. ولی اصل فرستادن هیات صلح سازمان رسما اعلام شد. مسئول هیات مهدی فتاپور بود. تا رسیدن به ساری با هیچ مشکلی روبرو نشدیم و در ساری به استانداری رفتیم و با زنده یاد دکتر احمد طباطبایی به طور مفصل صحبت کردیم. دکتر طباطبایی استاندار مازندران بود و البته از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران. وی کمک فکری بسیار کرد و ما شب را در استانداری مازندران گذراندیم. دکتر احمد طباطبایی به ما توصیه کرد که از مسیر اصلی به سوی گنبد نرویم چون به شدت تحت کنترل کمیته ها هست. ما پیشنهاد کردیم که یک نامه به ما بدهد که ما هیات صلح هستیم و ما با این نامه بقیه مشکلات را حل می کنیم. قبل از حرکت من توانستم با زنده یاد حسن محمدی که از مسئولان سازمان مجاهدین خلق در مازندران و گرگان بود تماس بگیرم و مقداری اطلاعات از موقعیت منطقه جنگی از او بگیرم. در بین راه چند بار با افراد کمیته که ایست بازرسی داشتند روبرو شدیم که توانستیم مساله عبور را حل و فصل کنیم و بالاخره به شهر گنبد کاوس رسیدیم. در آن جا به محل استقرار نمایندگان دولت مراجعه کردیم. مسئول هیات دولت و نماینده وزیر کشور زنده یاد دکتر ساعی بود. زنده یادان آقای خلیل رضایی (پدر رضایی های شهید) و آقای ملیحی هم عضو هیات وزارت کشور بودند. محل استقرار ما جایی تعیین شد که دو نفر اخیر زندگی می کردند و بنابرین ما سه نفر چند روز با دو تن از اعضای هیات دولت در یک محل زندگی می کردیم. برادر محسن رفیق دوست هم نماینده کمیته ها و نیروهای مسلحی بود که درگیر جنگ بودند و یک سرهنگ که اسم او به یادم نمانده نماینده ارتش بود. در همان دور اول مذاکره ما پیشنهادات خود را ارایه دادیم. آزادی دستگیر شدگان دو طرف، خارج شدن نیروهای مسلح از شهر و برگرداندن ستاد خلق ترکمن به ترکمنها و پس از آن مذاکره با ستاد برای حل و فصل مسایل منطقه و منجمله بر سر سهم محصول سال ۱٣۵٨.
واقعیت این بود که هیات دولت با این پیشنهادات موافق بود، هرچند که به طور صریح اعلام نمی کردند و تلاش می کردند که به قول خودشان تندروها را قانع کنند. بنابرین مذاکره در عمل چند روز متوقف شده بود. در این فاصله من به قسمت تحت کنترل ترکمن ها رفتم و در مورد شرایط برای آتش بس و قطع جنگ بحث و صحبت کردم. البته این را هم بگم که اعضای هیات سازمان که در قسمت ترکمن ها بودند در مجموع برخوردهای تندتری نسبت به موضوع جنگ و صلح و مذاکره داشتند. به هرحال کار من مشکل بود ولی پس از ساعتها بحث و به خصوص روشن بینی زنده یاد توماج سبب شد که به این نتیجه برسیم که اگر دولت شرایط را قبول کنند، ستاد هم آتش بس و خاتمه جنگ را می پذیرد. اما در طرف مقابل از ایده آتش بس و صلح فقط از جانب نمایندگان وزارت کشور حمایت می شد و گردانندگان پشت صحنه جنگ فکر می کردند با یکی دو ضربه نظامی ترکمن ها را وادار به عقب نشینی می کنند و بنایرین هم نیرو وارد می کردند و هم بر آتش جنگ می دمیدند. هنوز هیچ توافقی صورت نگرفته بود که آقای خلیل رضایی از ما خواست که از ترکمن ها بخواهیم که یکی از دستگیرشدگان که یک سرهنگ ارتش بود را به خاطر درخواست آیت الله طالقانی آزاد کنند. آقای رضایی به ما قول داد که پس از آزادی این سرهنگ حتما برای آزادی تعدادی از زندانیان زن اقدام خواهد کرد. به هرحال قرار شد برای مذاکره پیرامون آزادی سرهنگ یک نفر از ما سه نفر به منطقه تحت کنترل ترکمنها برود. چون قبلا من رفته بودم و مهدی فتاپور هم به علت مسئولیتش باید در آن جا می ماند بنابرین قرار شد محسن شانه چی برود. در این جا آقای رضایی که شاهد تصمیم گیری ما بود خواهش کرد که محسن را نفرستیم چون اگر محسن در مسیر عبور از منطقه جنگی کشته شود در مقابل پدرش شرمنده خواهد شد و پیش نهاد کرد که این بار هم من بروم و من هم به شوخی به آقای رضایی گفتم حتما شما می دانید که پدر من سالها پیش فوت کرده اما بالاخره من هم کشته شوم مادرم به سراغ شما خواهد آمد. به هر حال قرار شد من بروم و همان موقع به راه افتادم و البته آقای رضایی از بعضی افراد موثر که من نمی دانم چه کسانی بودند خواسته بود که تیراندازی ها برای یک ساعت قطع شود و چنین شد. من پس از ورود به منطقه ترکمن ها موضوع را با مسئولان ستاد و رفقای عضو هیات صلح سازمان مطرح کردم و گفتم حتی اگر هیچ امتیازی هم به ما ندهند ما برای حسن نیت به آقای طالقانی بهتر است این سرهنگ را آزاد کنیم. در این مورد هم زنده یاد توماج به کمک من آمد و دیگران را قانع کرد که به سرعت این کار را انجام دهیم. برای آوردن زندانی مورد نظر چند ساعتی نیاز بود و بنابرین من شب را با رزمندگان و رفقایمان در منطقه ترکمن ها گذراندم و فردا صبح همراه با آن افسر ارتش عازم شدم. مشکل ما برای عبور این بود که کمیته ها هر عبور از خط میانی را بدون دلیل زیر رگبار می گرفتند و بنابرین برای عبور باید به میزانی ریسک پذیرفت. خطوط تلفن شهری قطع بود. اما در مواردی امکان برقراری ارتباط تلفنی میسر می شد و از همین طریق زنده یاد توماج توانست به یک نفر که در خط جدا کننده دوطرف داروخانه داشت پیغام بفرستد که زندانی را در همان نقطه تحویل می دهیم. خودش هم تا نزدیک آن نقطه آمد و ما فقط عرض یک خیابان که امکان تیراندازی داشت را رد کردیم و در داروخانه آقای رضایی و یک نفر دیگر منتظر ما بودند و از این که جناب سرهنگ آزاد شده خوشحال شدند و او را تحویل گرفتند و فردای همان روز تعدادی از زندانیان زن با کوشش زنده یاد اقای خلیل رضایی از زندان کمیته ها آزاد شدند. در این میان نکته جالبی هم اتفاق افتاد که بد نیست خوانندگان این سطور آن را بدانند. از لحظه ای که من آن افسر ارتش را تحویل گرفتم تا وقتی به داروخانه وارد شدیم جناب سرهنگ برای من از محاسن و الطاف ترکمن ها صحبت می کرد و بسیار شاکر بود که دستش به خون آن ها آلوده نشده است. اما از لحظه ای که فهمید تحویل نمایندگان دولت داده شده با صد و هشتاد درجه چرخش شروع به بد و بیراه گفتن و دشنام دادن کرد و از این که روز اول با کمک برادران کمیته چی اش به حساب ترکمن های یاغی رسیده اند با ادبیات خاص خودش حرف زد. حرفهای او آن قدر مشمئزکننده بود که آقای رضایی به او تذکر داد که چگونه آزاد شده و بنابرین بهتر است ساکت باشد. همان شب هیات مذاکره کننده دولت به ما خبر داد که طرح آتش بس و ایجاد آرامش فردا اجرا می شود. طرح دولت که مورد قبول ما قرار گرفت چنین بود.
اول یک گردان از ارتش در خط فاصل بین دوطرف قرار می گیرد و چند ساعت به دو طرف فرصت می دهد که نیروهای مسلح خود را از شهر خارج کنند. پس از خروج نیروهای مسلح و اطمینان از این که هیچ یک از طرفین در شهر نیروی مسلح ندارند، ستاد تحویل ترکمن ها داده می شود و همه زندانیان هم آزاد می شوند و پس از آن در مورد مساله زمین و نحوه تقسیم محصول زمین در آن سال بین دولت و نمایندگان ستاد مذاکره صورت می گیرد.
با شروع اجرای طرح سه نفر از رفقای هیات صلح سازمان که در منطقه تحت کنترل ترکمنها بودند به تهران برگشتند و پس از تحویل ستاد شوراها، مهدی فتاپور و محسن شانه چی هم به تهران برگشتند. از آن لحظه به بعد مسئولان ستاد مذاکره را ادامه دادند و من فقط برای حل نهایی آزادی زندانیان در گنبد کاوس ماندم.
آزادی زندانیان از جانب ترکمنها در همان روز اول به طور کامل صورت گرفت. اما کمیته ها و کسانی که پشت جنگ بودند در آزاد کردن ترکمنهای زندانی و رفقای ما که زندانی بودند کارشکنی می کردند و البته در این مورد هم هیات دولت مصر بود که هرچه زودتر همه و منجمله هاشم آزاد شوند. فکر کنم دو یا سه روز طول کشید که چنین امری صورت گرفت. در این فاصله کنترل بسیاری از فعالان ستاد یک کار انرژی بر شده بود. به هرحال با آزادی همه زندانیان من و هاشم عازم تهران شدیم. در ابتدا من رانندگی می کردم. اما پس از طی حدود صد کیلومتر هاشم از من پرسید مگر ماشین مشکلی دارد که آهسته رانندگی می کنی؟ وقتی فهمید که ماشین ایرادی ندارد خواست که جایمان را عوض کنیم و پس از آن با چنان سرعتی رانندگی می کرد که من از ترس به صندلی میخ شده بودم. در آن جاده پر از پیچ و خم و با پرتگاههای فراوان در مواردی سرعت ماشین به حدی بود که من فکر می کردم تا چند لحظه دیگر در قعر دره خواهیم بود و آن لحظات را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم. به هر حال بدون هیچ حادثه ای به دفتر سازمان در تهران رسیدیم. بعدها من یک بار دیگر به ترکمن صحرا رفتم. بار دوم نه بر اساس ماموریت سازمانی که بنا به دعوت زنده یاد توماج و پس از توافق ستاد با دولت بر سر میزان تقسیم محصول سال ۱٣۵٨ به آن منطقه رفتم. با توافق بر سر تقسیم محصول آن سال وضع روستائیان بهتر شده بود و بخشی از محصول را هم به ستاد کمک کرده بودند. طی چند روزی که در آن جا بودم به نقاط مختلفی رفتم و شاهد دو یا سه عروسی در روستاهای ترکمن صحرا بودم که در آن سرودهای سازمان و آرم سازمان و عکسهای شهدای سازمان و شهدای جنگ در ترکمن صحرا وجود داشت. به طور کلی در آن شرایط توده مردم آن منطقه به طور کامل از ستاد و تصمیمات آن پشتیبانی می کردند و بیهوده نبود که مزدوران خمینی چهار تن از رهبران ستاد را در یک اقدام جنایتکارانه به قتل رساندند. زنده یادان رفقا شیرمحمد درخشنده توماج، عبدالحکیم مختوم، حسین جرجانی و محمد واحدی در تاریخ ۱۸ بهمن ۱۳۵۸ از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ربوده شدند. یادشان گرامی باد.



No comments:

Post a Comment